یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

سوال

نشسته بوديم ليوان آخر شراب و مزه مزه ميکرديم و من سرم به کارم بود
يهو نگام کرد و گفت راستی ما بيست سال ديگه اين موقع کجاييم؟؟شايد خوابيم؟؟
بستگی داره کجا باشيم....و بعد شروع کرد به مثنوی خوندن و بعد شب را با حافظ به پايان رسوندیم
حالا هم خوابه ولی سوالش تو ذهنم نشسته

پانوشت:
مامان گلم اينُ میتونم بگم کی بود.... داداشی بود
قربونت برم مامانی ....عزیزمی ...میدونی که دلم برات يه ذره شده

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آزی این روزها خیلی به یادتم
برگرد بیا ایران...دلمون تنگت شده...هنوزم قهقهه میزنی؟؟؟