یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

سوال

نشسته بوديم ليوان آخر شراب و مزه مزه ميکرديم و من سرم به کارم بود
يهو نگام کرد و گفت راستی ما بيست سال ديگه اين موقع کجاييم؟؟شايد خوابيم؟؟
بستگی داره کجا باشيم....و بعد شروع کرد به مثنوی خوندن و بعد شب را با حافظ به پايان رسوندیم
حالا هم خوابه ولی سوالش تو ذهنم نشسته

پانوشت:
مامان گلم اينُ میتونم بگم کی بود.... داداشی بود
قربونت برم مامانی ....عزیزمی ...میدونی که دلم برات يه ذره شده

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

انسان دو بعدی

اين روز ها خيلی به ياد حرف بابام می يفتم که ميگفت آزاده آدمها خيلی راحت زندگیشون با رفتار وعملشون تبديل به جهنم ميشه و هیچ جهنمی بدتر از آشفتگی و جهنم درون آدمی نیست!
دور و برمُ نگاه ميکنم پُرم از تنهايی ولی هميشه حواسم بوده جهنم برای خودم درست نکنم. خیلی خوب میدونم که اين وجدان آدمی خيلی موجود عجيبیِ که درون هر کدوم از ما به یه مدلی و از یه گوشه ای بلاخره وبال گردنمون میشه... ميبينی اصلاً کوتاه نميياد!!!هر کی ببخشه اون نمی بخشه!!

دخترک آروم آروم از کنار پرچين جاده سبز ميگذره، به تمام قدمهای برداشتش فکر ميکنه، و توی دلش با تمام دلخوری ولی با آرامش و
دلی خالی از دلواپسی به همه چی یکبار دیگه و شاید برای آخرین بار فکر میکنه... دخترک وداع میکنه...آروم از کنار تو و خاطراتش رد ميشه، جاده سبز رو به رو به پاهایش قدرت برخواستن میدهد و هوای بهار و بوی علفهای وحشی در آغوشش میکشند..همه یاریش میدهند تا بی مهری این موجود زمینی را برای دلش مرهمی باشند...و حالا ديگه تو شبيه کلماتی... کلماتی دو بعدی...چرخی به دور کلماتت ميزنه و در کوچه باغها به دنبال انسان سه بعدی راه ميوفته...و تو در مه ناپديد ميشوی

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۸

غوغای درون

صبح مه گرفته يکی از ماه های بهارِ... دلش اما زمستونیِ... کُره گرد جغرافيايی روبرویش را محکم ميچرخاند....یه بار، دو بار، سه بار و خیره میشه بهش...انگشتش را به روی کشورها ميکشد...بر روی اقيانوس هايی که بر فراز آنها پرواز کرده... به آدمها فکر ميکند...به خاطراتش به روز ها و شب هايش... به آمال و آرزوهای کوچيک و بزرگش...به باورهاش... به دخترک گريان به پسرک پريشان قصه اش ،به همه داستانهايش... به آن نقطه های سياه و سپيد درونش ...سيگاری روشن ميکند... دَوران کُره گِرد را نمیتونه تحمل کنه، دستش را بی هدف ولی محکم روی کره چرخان ميگذارد...به اسم آشنای کشوری که انگشتش بر روی آن مونده نگاه ميکند...لبخند تلخی میزنه...و باز هجوم خاطرات... ليوان آبی سر ميکشه...از جا پا ميشه و باز هم پيش خودش به خيلی چيز ها فکر ميکنه... هيچ کس از غوغای درونش خبر نداره... جداً نقطه آرامش و امنيتش را در ورای کدوم یک از نياز ها ی خُردَش به فراموشی سپرده ؟؟؟
سويچ ماشينش را بر ميداره و به غوغای بيرون پناه ميبره

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸

انتظار تلخ

هيچ انتظاری شيرين نيست...من اصلا اين جمله که ميگه لذتی که در فراق است در وصال نيست را قبول ندارم که هيچ ،فکر ميکنم کسايي از اين جمله لذت ميبرند که تمام لحظه های شيرين و يا تلخ زندگيشون را در رويا پردازی گذرانده اند و تحمل رودرويي با زندگی واقعی و همه قيل و قالش ندارند...
به قول ميلان کوندرا توی کتاب بار هستی میگه، آدم های سبک بالی که از زمين و زندگی زمينی دور شده اند.
و من در تعجبم که چه توجیهی در ورای این عالم خیال برای خودشون دارند...و اکثر اوقات خسته و غير واقعی از من و تو ميسرايند
از عشق...از خیانت....از دروغ...ولی خوب که به عمقشون بری میبینی مثل پرده سینما پشتش خالیِ. و این ترسناکِ چراکه چراغ ها که روشن بشه کسی باقی نمونده...
نگاه کن من خودم هستم، بيخود اين آئينه را جلوی من نگير

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

اهلی شدن


من هيچ وقت از خوندن اين داستان خسته نميشم
اين قسمتش گذاشتم اينجا...چون يکی از باور های سبز من
----------------------------------------------------
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهت می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

...

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

رنگ ها و تو


هر روز که توی اين مسير پام تا ته روی پدال گاز فشار ميدم تا که شايد پنج دقيقه زودتر برسم ،توی همون استرس باز هم از گوشه چشمهام ميبينم که دور و برم رنگ عوض کرده يک روز صورتی...فردا سبز کم رنگه...دو روز بعد يه دست سفيد...امروز هم که دشت يه دست زرد شده بود
من بهار را برای همين تنوعش دوست دارم....تمام تازگيش به همين تنوع رنگ ها و بوهای وحشیشِ. پاييز هم جور ديگه اي همين خصلت را با خودش داره
خوب که نگاه ميکنم ميبينم تمام آدم هايی را که دوستشون دارم پر هستند از همين تنوعها، گاهی پاييز و گاهی بهار گونه ...اگه تابستونی بشه و هر روز آفتاب بتابه يا زمستونی بشه و هر روز بارونی و خاکستری بشه...وقت رفتنِ اون موقع
جنگ و جدالی هم نيست...من از آوای يکنواخت خسته ميشم
آن را نمینوازم....برایم ننوازش

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

چند بار

چند بار خسته به گوشه اي افتاده بودم و تو به فريادم رسيدی؟
چند بار که دلم هوای آغوش گرم کرده بود بغل گشودی و من را به آرامش کوير مهمان کردی؟
چند بار درد دلهايم را شنيدی و با صدای گرمت غم را از دلم بردی؟
چند بار با قهقهه هايم بلند بلند خنديدی؟
چند بار با مستی ام مستانگی کردی؟
چند بار دنيا را از نگاه من ديدی؟
چند بار بر سر سفره عشق با من هم غذا شدی؟
چند بار صورت نشسته و موی شانه نکرده من را بوسه زدی؟
...............................
برگزيده از خاطرات زنی که زياده خواهی جرمش بود

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

بوی عجيب

ديشب خيلی شب عجيبی بود...امروز هم بوی عجيبی توی هوا بود...هی عميق تر ميدادمش تو...نميدونم بوش من را ياد
چی ميانداخت!!!!هنوزم پنجره ام را تا ته باز گذاشتم و دارم سعی ميکنم اين حس و بوی عجيب را بيشتر به درونم بکشم
راستی دو روز حس مورچه شدن بهم دست داده
منم حق دارم بعضی وقتها از دستهای قوی بترسم...هنوز بدنم سرد...ميدونم گله ای هم نيست
شايد با ويسکی و يخ داغ بشم...نميدونم
راستی لندن شکل بهار به خودش گرفته..يعنی من دارم به تنهايی عادت ميکنم؟

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

پوسته

بعضی روزها شده از خواب بیدار بشوید و در تخته سیاه یا سفید ذهنتون هیچ تعریفی از زندگی و راه و رسمش وجود نداشته باشه!!!!جدا اگه امروز به من میگفتند بشین و چهارچوب خوبی و بدی را ترسیم کن چه بلایی به سر این همه باید و نباید ذهنم می آوردم...از تمام آموخته هام به یکیشون سعی میکنم ایمانم را نگه دارم و اون زشتیه دروغِ!!!باور نمیکنید که بعضی وقتها همین باور ساده، زیبایی زندگی را به من تلخ کرده!!!! یه دوستی میگفت تمرین کن که دروغ بشنوی و کهیر نزنی!!!نمیدونم شاید به اون نقطه هم برسم...ء
دیشب یهو دلم هوای خودمُ کرد،وقتی خیلی ساده و بی منحنی فکر میکردم،وقتی که هنوز دونه به دونه باورهای بهاریم به دست نوع بشر تبدیل به رویا نشده بود.... پیش خودم فکر میکردم که من با چه اصراری میخواستم از اون پوسته دورم بیام بیرون، یادمه که چطور برای مهیا کردن ورود به دنیای شلوغ تقلا میکردم .امروز که نگاه میکنم میبینم اگه این راه را در زندگیم انتخاب نمیکردم حتما الان همه اون باورهام داشتم به کودکم می آموختم!!!راستی من امروزبرای آموختن چه در باورم مانده؟؟؟؟ دروغ نگو.....ولی دروغ بشنو..... خیانت نکن.....ولی خیانت ببین تا آبدیده بشی....خوب باش تا بدها جایی برای اثبات دنیای زشتشان داشته باشند...امروز را در خانه و تنها میمانم....از خودِ بی معیار بیشتر از تمام آنها میگریزم

میگرن عشقی


آزاده بزرگترين اشتباه تو طلب دوست داشته شدن از اونهايی بوده که رنگ دوست داشتن برای آنها به رنگ زرد کم رنگ يا آبی آسمونی بوده.گرچه من عاشق مداد زرد کم رنگ جعبه مداد رنگیم بودم وحتما آبی آسمون بسیار زیباست ولی جوابگوی لحظه های پر از شور و هیجان من نبوده يعنی من و دلم ول معطل بوديم از همون نقطه شروع . از طرف ديگه همه اونهايي که رنگ تند و داغ عشق توی صدا و نفسشون بوده و زندگی را رنگ وبوی عاشقی برایم به ارمغان آورده اند دستهای محکمی دارند که فشارش روی شقيقه هام بعد از مدتی تلاش و امید آزاده بودنم را پر از سوال بی جواب ميکنه و من رسما دچار ميگرن عشق زدگی ميشم
يعنی جداً نميشه يکی عاشق باشه و مالک نشه!!!! بال و پر من را در هم نتابونه و بعد از مدتی با نگاه های سنگين به تمام زنانگی ام و انسانيتم توهين آميز نگاه نکنه ، و منِ متنفر ازمرحله خود توجيهی را به این کار بی پایان و بی سرانجام مامور نکنه. البته در مورد اون رنگهای زرد کمرنگ و آبی آسمانی هم بگم که اگه درد فرار از تملک عاشقان سخته ،شب و روز گذراندن کنار اين رنگهای خالی از احساس خيلی سخت تر از تنهايي ومیگرن عشقیِ

حالا جداً بايد چه کرد...او که عاشقی نميداند که جواب دل پر هيايوی من را نميدهد!!!و اوکه عاشقی را ميشناسد من را دچار ميگرن عشق زدگی ميکنه

...

جدا جواب این داستان را نمیدونم