یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

لَخت و لُخت

دلم پوست انداخته بود
عریان بود
شب لخت شده بود
من بی هوا مستی می کردم
گویا هیچ ستاره ای دیگر بر دلش نخواهد نشست
عربده می زد
هیچ قداره کشی در شب مستی نزدیکش نمی آمد
 اومدی، ماه شدی
رقصیدی و در آغوشت لولیدم
گر گرفتم
یخ شدی
صبح شد
خورشید درآمد
آب شدی
تمام
من یخ زدم
لخت در دل شب
من به لختی و لُختی در دل شب عادت داشتم
و حالا گم و گیج
خمار و سر به آسمان
مانده ام

هیچ نظری موجود نیست: