شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

کابوس

بهتون نگفتم که من از مرگ ميترسم...حالا گفتم...ولی اين چيزی که اومد تو ذهنم نبود
راستش داشتم هايده گوش ميکردم،،،از اون شب هايي که دلم اساسی هوای يه شونه موندنی کرده برايه يه عالمه بغض تو هم گره خورده، و داشتم ميرفتم که کم کم بخوابم به ذهنم رسيد که اگه و فقط اگه يه روزی بخوابيم و پاشيم و ايران گلستان شده باشه، علاوه بر زندها که برمیگردن و خاک وطن رو بوسه میزنند، چه قدر تابوت به اون خاک بر ميگرده
راستی ما منتظريم ايران گلستان بشه و برگرديم يا ... نميدونم
دلم باز هم گرفت

هیچ نظری موجود نیست: