سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

آغوش

آسمان درهم و برهم است...دخترک دلش را و اشکش را از میان خاطرات دیده و ندیده جمع میکند و به زیر باران میبرد...ببار باران، ببار...شاید هنوز کودک است دلش... امنیت وگرمای آغوش بی شرط و شروط پدر دیگر تکرارپذیر نیست...کفش از پا در بیار و چشمانت را ببند... زیر باران رو و باور کن تمام آنچه که برای اثباتش میکوشی رویای بیش نیست... رهایم کنید
خسته ام

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آزی رهاش نکن..دوست داره...باور کن...اینها نمکشِ
آرام دل