یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

مست تو


بی قراری ميکنی...آهسته و دم و دقيقه حرف از آواز ناخوشايند نبودن و رفتن ميزنی...به هر دليل بی دليلی تا فرسنگ ها فاصله ميگيری...و من حيران نگاهت ميکنم... درمانت را ميدانم ولی دردت ريشه در سالها دارد ،آن روزها که آزاده، که من، نبودم...و من امروز ميراث دار آن همه درد شده ام... صبوری ميکنم...گاها رهايت ميکنم که آسوده باشی و گاها آغوش ميگشايم که بودنم را باور کنی... ولی گويا من به اين ميکده دير رسيده ام... ساقی خسته و پژمرده است
روح و روانت را مورچه ها گزيده اند... مست و عاشق به گوشه اي می ايستم ، نگاهت ميکنم
اميدی نيست ... کوله ام را بر دوش ميزنم و راهی کوچه پس کوچه های خيالم ميشوم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Azi delam gereft...
khobi? bazam kouleh poshtit o bardashti o rahi shodi?
aman az in ghorbat ke hich baraye hich kas baghi nazashteh
raha kon
h.b